فرشته ی مهربون مسافر کوچولو رو بوسید و رفت.مسافر ترسیده بود سرش رو تو دست و پاش جمع کرد.تعجب کرده بود اینجا کجاست.اخه از بهشت اومده بود.هر روز با نوازش گلبرگها و صدای اروم اب بیدار میشد و همبازیهاش پرنده های بهشتی بودن.اما اینجا چقدر تنگ و تاریک و پر سرو صداست.کسی میدونه من اینجام؟نه.داشت غصه میخورد که یه دفعه گفت نه انگار یه خبرایی هست.یه صدای خیلی مهربون داره صدام میکنه میگه نفسم خوش اومدی.چه نوازشای گرمی دارههمیشه دستاش رومه ونازم میکنه.اهان فهمیدم نکنه این همون مادریه که فرشته بهم قول داده بود.اره خودشه خیالم راحت شد.مسافر کوچولو کمکم سرشو بالا کرد و دستو پاهاشو باز کرد دیگه حسابی با مامانش دوست شده بود.هر روز کلی باش بازی میکرد.پاهاشو میزد به دلش که بگه مامانی من گشنمه.گاهی میچرخید که صدای جیغ و خوشحالی مامانشو بشنوه.گاهی بی سرو صدا میشد تا مامانی نازشو بکشه گاهی هم تا صبح نمیخوابیدو میخواست باش حرف بزنه.مسافر کوچولوی قصه تحملش تموم شده بود از بس مامانی میگفت بیا بغلم و ببوسمت دلش بی تاب شده بودتا اینکه یه شب فهمید داره یه خبرایی میشه مامانی نگران بود و مسافر اینو میفهمیددائم تکون میخورد که خیال مامان راحت باشه.مامان گفت گلم الان میخوابم و وقتی بیدار شم تو تو بغلمی.مسافر کوچولو خوشحال شد انقدر شاد که وقتی چشماش دوباره به نور دنیا افتاد گریه کرد و تنها چیزی که میخواست اغوش مامانش بود.وقت رفتن به فرشته یه چشمکی زد و تشکر کرد و چسبید به سینهی مامانش با یه لبخند گفت سلام مامانی با تموم وجودم اومدم پیش اون دستا و صدای مهربون.دوست دارم .
الان مسافر کوچولوی من یکساله شده.و همهی زندگی مامانش شده.ایشالا 120 سال شاد و سالم زنده باشه و موفق بشه.