انگارهمین دیروز بود که با کلی استرس رفتم بیمارستان واسه زایمان و بعد از پوشیدن اون لباس ابی وبیهوش شدن و بعدش به هوش اومدن یه فرشتهی کوچولو که 9 ماه منتظرش بودم تو بغلم بود.انقدر ظریف بودی گلم که حتی میترسیدم نوازشت کنم.حالا 7 ماه و 4 روز از اون روز گذشته و تو کلی بزرگ شدی.غذا میخوری میشینی سرو صدا میکنی فیلم میبینی بازی میکنی و هر روز ما رو عاشق تر میکنی عزیز دلم.قبلا که گریه میکردی و همش کنارت بودم میگفتم هر چی بزرگتر بشه بهتر میشه ولی نه اشتباه میکردم.اون موقع ها خبری از شیطونی نبود ولی دیروز که تو روروئک بودی و من رفتم تو اتاق با یه صدای بلند منو ترسوندی. وقتی اومدم دیدیم شکلات خوری رو از رو میز انداختی.اون موقع گفتم به به از این به بعد باید 4 چشمی مواظبت باشم که خدایی نکرده بلایی سر خودت نیاری. حسابی بازیگوش شدی میخوای همه چیزو برداری بکنی تو دهنت اخه مریض میشی دخمررررررررررررررررررررر.
مامانی ایشالا که همیشه صحیح و سالم باشی.
روزی چندین بار خدا رو شکر میکنیم که همچین دختر ماهی به ما داده.یه فرشتهی کوچولو.ایشالا بتونیم همیشه تو رو شاد ببینیم و هیچوقت تو زندگیت غصه نخوری .دیگه باید برم چون پیش بابایی هستی و دیگه خستش کردی داری غر میزنی خانمی.
عاشقتمممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممم.
دوستتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتت دارم
دیوونتمممممممممممممممممممممممممممممممممم
بوسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسس.
راستی خیلی هم بابایی شدی ناقلا.بابا امیرو که میبینی سر از پا نمیشناسی کلی خودتو واسش لوس میکنی نازنینم.و من حسودیم میشه جوجو.